دلم جمعههای بچگی میخواهد. جمعههای تابستان کودکی.
همان روزها که ظهرها فقط بلد بودیم پنج شش نفری لای دست و پای بزرگترها که
سفره میچیدند بدویم و فریادشان را به آسمان ببریم که بچه برو کنار. بچه
نکن.
اما باز بدویم و بخندیم و به ته دیگ و کتلت و سبزیها ناخنک بزنیم.
دلم خندههای نیمه شب تابستان را میخواهد وقتی پنج شش تشک کنار هم پهن
میکردیم و ریز ریز توی تاریکی میخندیدیم و مادربزرگ از اتاق بغلی
خوابالود هی داد میزد بخوابید و ما هی میخندیدیم ..
سال هاست جمعه نداریم ..
این روزها دیگه تلویزیون و سریال و لپتاپ و تکنولوژی اجازه نمیده بریم تو حیاط بشینیم و از با هم بودن لذت ببریم.
حتی تو خونه با پرده های کشیده شده روی مبلهای راحتی هم که نشستیم، حضور همدیگه رو حس نمی کنیم و هر کسی سرش تو موبایل خوذشه.
هییییییییی